۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

این جناب رهبر من نیست!


رضا خجسته تبریزی
خواستم بنویسم و بگویم؛ این جناب رهبر من نیست. و به همین چند کلمه بسنده کنم، نشد. گمان بردم شاید عده ای بر من خرده گیرند و بی هیچ ذهنیت و اطلاعاتی، مرا به چوب تعصب برانند که خود متکبرانه و متعصبانه یک طرفه به قاضی رفته است و حکمی یک سویه گرفته است.
نشستم و به گذشته های نه چندان دور رفتم. به دهه ی 50 که نوزادی در بیمارستان آذر تبریز از پدر و مادری اصالتا آذربایجانی زاده شد. در همین شهر کودکی کرد و با ساز «قوپوز» خو گرفت و کودکانه کَم کَمک راهی دبستان شد و عاقبت وقتی خود را شناخت که در دبیرستان «منصور» مشق نوشتن می کرد و وسوسه ی سیاه کردن کاغذهای سپید را به ذهن داشت. محفل ادبی استاد شهریار پاتوقش بود و آرزوی ماهی سیاه کوچولوی «صمد» که رویای دریا به سر داشت، آرمانش! با خاطره ی کتاب «یاد یاران» «دکتر مهدی روشن ضمیر» راهی دانشکده ی ادبیات دانشگاه تبریز شد تا که شاید از بهرام، رضا و صمد – بزرگان ادب این دیار – نشانی یابد. در دهه ی 70 که تبریز هر روز بزرگ و بزرگتر می شد، او هم بزرگ شد. حالا دیگر دانشجوی کارشناسی ارشد شده بود و راه تهران برایش آشنا. در تهران به محافل مطبوعاتی و ادبی راه یافت و عاقبت در همین دهه، شد روزنامه نگاری به هیبت «رضا خجسته».
لفظ «تبریزی» را دیگر دوستان پسوند نامم کردند تا در میان آن همه «خجسته!» گم نشوم. و فکر می کنم از آن تاریخ، شاید خودم گم شده ام، ولی قلمم نه! پس صادقانه می نویسم:
وقتی این آقا خود را رهبر خود خوانده ی نه تنها من، بلکه همه ی همزبانانم خواند، ناراحت شدم. فکر کردم به شعورم توهین شده است.
من نیز مثل هر انسانی، عاشق و شیفته ی زبان مادری و فرهنگ فلکولوریک دیار زیبای خود هستم. حلاوت «حیدربابا» ی شهریار را در کلام هیچ شاعری از سهراب و شاملو گرفته تا لورکا و ناظم حکمت نیافته ام، چون به زبان مادری ام سخن نگفته اند. آواز «اقبال آذر» را با همه ی خشی که صفحه ی گرامافون پدر بزرگم داشت و در چهارگاه می خواند، از همان کودکی بیشتر به گوش جان شنیده ام، تا «بیداد» استاد شجریان - که همه، اوج هنرش می نامند. بانگ زخمه ی قوپوز برایم شنیدنی تر بوده است از تار و چنگ ایرانی و گیتار غربی. زیبایی دامنه ی سهند و ساوالان و جنگل های قره داغ از هر دربند، چالوس و شمالی هماره برایم چشم نوازتر بوده اند. و این ها همه طبیعی است چون من «مجنون» آذربایجان ام و به چشم من این «لیلی»، زیباتر است. اینها همه را گفتم تا بگویم من آذربایجانی ام و زبانم آذری ترکی. اکنون نیز که پس از سال ها تحصیل و تدریس و کار با دو سه زبان دیگر، وقتی به غیر زبان مادریم صحبت می کنم، لهجه ی ترکیم را دارم و بدان افتخار می کنم. ولی با همه ی این حرف ها چنان که گفته ام من جناب «الهام علی اف» را رهبر خود نمی دانم.
چندی پیش سالروز تولد این آقا بود و AZTV (تلویزیون ملی آذربایجان) همه ی هنر خویش را به کار برد تا به من و همه ی همزبانانم بگوید: «پرزیدنت الهام علی اف، رهبر 50 میلیون ترک زبان دنیاست[!].»
صادقانه می گویم: من همه ی فرهنگ و هنر دیار خود را در کنار فرهنگ و هنر سرزمینم ایران دوست دارم. مگر پدر و پدر بزرگم از اشعار فارسی شهریار، کیف شان کوک نمی شد؟ مگر مثنوی خوانی یک پای ثابت انجمن شهریار نبود؟ مگر زبان فارسی وامدار همین مولانا، شمس، صائب و خاقانی خودمان نیست؟ مگر بانگ اذان موذن پیر همزبانم «موذن زاده اردبیلی» وحدت بخش شمال تا جنوب «سرای امید» نیست؟ مگر می توانم «صدای پای آب» سهراب و «پریا»ی شاملو را از زندگی ام حذف کنم؟ و ...
آری من آذربایجان را وقتی بیشتر دوست دارم که «سر» ایران باشد. و به گمانم برای این سر رهبری این جناب توهم است!

۱ نظر:

ناشناس گفت...

بله سن دوز دیرسین!!!! 30 میلیون ایران تورکلری اوز آنا دیلرینده یازیب و اخوماقدان عاجیزدیلر. هانی بیر تورک دیلینده مدرسه؟ هانی بیر تورک دیلینده کتاب کی آنا دیلیمی اوشاقیما اورگده؟ هانی بیر تلویزیون کانالی کی اوز یوردومدا اوز دیلیمجه دانیشا؟ ایللر بویو فارسی را پاس بداریم جومله سی قولاقیمیزدادی هانی بیر یول تورکی را پاس بداریم؟ آنا سوتی حرام السون آنا دیلینه یانمیانلارا. داش باشیوا بی غیرت